نون شب ....

نون شب از همه چی توی این دنیای پر هیاهو مهم تره که که بعضی ها بخاطرش هر کاری می کنن.تا شب خوب بخوابن ...!!!

نون شب ....

نون شب از همه چی توی این دنیای پر هیاهو مهم تره که که بعضی ها بخاطرش هر کاری می کنن.تا شب خوب بخوابن ...!!!

برگرفته از سخنرانی اوشو

 

عشق ملاقات مرگ و زندگی است، ملاقاتی در نقطه اوج. فقط در صورت شناخت عشق است که می توان به تجربه این ملاقات نایل آمد . در غیر اینصورت به دنیا می آیی، زندگی می کنی و می میری، ولی در حقیقت مهمترین تجربه زندگی را از دست داده ای. تجربه ای که با هیچ چیز جایگزین نمی شود. تو تجربه حد فاصل مرگ و زندگی را از دست داده ای. تجربه این حد فاصل، نقطه اوج و حد نهایی تجربیات آدمی است. برای اینکه به آن نقطه برسی بایستی چهار مرحله را همیشه به خاطر داشته باشی.
مرحله اول: حضور در لحظه است، زیرا عشق تنها در زمان حال ممکن است. عشق ورزیدن در گذشته و آینده ممکن نیست. بسیاری از آدم ها یا در گذشته و یا در آینده زندگی می کنند، طبیعتآ عشق شان نیز دز گذشته و یا آینده است که چنین عملی غیر ممکن است.
اگر خواستی از عشق فرار کنی، در زمان گذشته و یا در زمان آینده زندگی کن ، ولی اگر خواستی رودخانه عشق را در درونت جاری سازی در زمان حال زندگی کن ، زیرا عشق فقط در زمان حال ممکن است.زیاده از حد فکر نکن زیرا فکر هم همیشه به گذشته یا آینده مربوط می شود و انرژی تو به جای اینکه به قوه احساس معطوف شود، منحرف شده و صرف فکر کردن می گردد وتمام انرژی های تو را تخلیه می کند. در چنین وضعیتی عشق نمی تواند وجود داشته باشد.
دومین قدم در راه رسیدن به عشق این است که : یاد بگیری چگونه سموم وجودت را به عسل تبدیل کنی .خیلی از مردم عشق می ورزند ولی عشق آنها با سمومی همچون نفرت، حسادت، خشم، خودخواهی و احساس مالکیت آلوده شده است. می پرسی چگونه می توان سموم را به شهد تبدیل کنیم؟ روشی بسیار ساده وجود دارد:
 تو لازم نیست کار خاصی انجام دهی، تنها چیزی که احتیاج داری صبر است. این یکی از بزرگترین اسراری است که برایت فاش می کنم. امتحانش کن . وقتی که خشمگین می شوی، نباید کاری کنی. فقط در سکوت بنشین و نظاره گر باش . با خشم همکاری نکن و آن را سرکوب هم نکن . فقط نظاره کن، صبور باش و ببین که چه پیش می آید. بگذار این احساس اوج بگیرد.
زمانی که حال و هوای مسموم بر تو غلبه کرد، هیچ کاری انجام نده، فقط صبر کن و بگذار که آن سم به غیر خود تبدیل شود. این یکی از و اصول زندگی است که همه چیز مدام در حال تغییر به غیر خود است .
انسان در این اوقات فقط باید صبور باشد. در زمان خشمت از انجام هر عملی حذر کن و هیچ تصمیمی نگیر. زیرا برایت پشیمانی به بار می آورد. خشم نمی تواند دائمی باشد. اگر صبور باشی و به انتظار بنشینی، به این نتیجه خواهی رسید. هیچ چیز دائمی نیست. شادی می آید و می رود،غم می آید و می رود. همه چیز تغییر می کند و هیچ چیز به یک صورت باقی نمی ماند.
پس برای چه عجله می کنی؟ خشم آمده است و می رود. تو فقط قدری صبر داشته باش. به آینه نگاه کن و منتظر باش . چهره خشمناکت را در آینه تماشا کن. لزومی ندارد که این چهره را به کس دیگری نشان بدهی. این مساله فقط مربوط به توست، جزیی از زندگی و حال و هوای توست. تو باید اینقدر صبر کنی که چهره خشمگینت که از شدت خشم، قرمز رنگ شده از هم باز گردد و چشمانت حالتی متین و آرام به خود گیرد. اگر صبر داشته باشی و در آینه تماشا کنی می بینی که انرژی چشمت دگرگون می شود و تو آکنده از طراوت و نشاط می شوی.
مرحله سوم، تقسیم کردن و بخشیدن است. چیزهای منفی را برای خودت نگهدار ولی خوبی ها و زیبایی ها را با دیگران تقسیم کن . معمولآ اکثر مردم عکس این عمل را انجام می دهند. چنین انسان هایی واقعآ ابله هستند ! . وقتی که شاد هستند خست به خرج می دهند و آن را با کسی تقسیم نمی کنند ولی وقتی غمگین و افسرده هستند، ولخرج و دست و دلباز می شوند و دوست دارند همه را در غم خود شریک سازند. وقتی لبخند می زنند بسیار صرفه جویانه عمل می کنند در حد یک تبسم کوچک ولی خدا نکند که خشمگین شوند، آن گاه در آستانه انفجار قرار می گیرند.
آدم وقتی دارد ، باید ببخشد. در واقع، انسان جز آن چیزی که با دیگران تقسیم می کند و می بخشد، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد. هر چه بیشتر ببخشی، بیشتر به دست می آوری. هر چه کمتر ببخشی، کمتر داری.
 اگر ببخشی، وجودت از سموم پاک می  شود. وقتی هم ببخشی در انتظار عمل متقابل یا پاداش نباش. حتی منتظر تشکر هم نباش. بلکه تو باید از کسی که اجازه داده چیزی را با او تقسیم کنی، سپاسگذار باشی. فکر نکن که او باید از تو تشکر کند!
چهارمین گام در راه رسیدن به عشق : " هیچ بودن "  است . به محض اینکه فکر کنی که کسی هستی، عشق از جاری شدن باز می ایستد . عشق فقط از درون کسی به بیرون جاری می شود که "کسی" نباشد.
 عشق، در نیستی خانه دارد. هنگامی که خالی باشی، عشق نیز در تو جای خواهد گرفت . وقتی آکنده از غرور باشی، عشق ناپدید می شود . همزیستی عشق و غرور ممکن نیست . این دو در کنار یکدیگر جایی ندارند. عشق و الوهیت می توانند در کنار یکدیگر باشند، زیرا عشق و الوهیت مترادف هستند. بنابراین "هیچ" باش . "هیچ" منشا همه چیز است. "هیچ" منشا بی نهایت است. هیچ باش . در هیچ بودن است که به کل می رسی .


" اگر خود را کسی بپنداری، راه را گم می کنی ، ولی اگر خود را هیچ بپنداری، به مقصد می رسی"

از لونه ی کوچک دلم به دنیا نگاه میکنم

آسمان چه آبیست

به آسمان می روم

آن بالا ست که که میتون وجوت را یافت

آن بالاست که به تو احتیاج دارم....

تکه تکه بر روی زمین جاری میشوم

از کنار درختان می گزرم وبه رود می رسم

وای چه بلوایست اینجا

اینجاست که با خودم را پیدا کنم

اینجاست که نباید خودم را گم کنم

اینجاست که بتو احتیاج دارم .....

از کناری به زیر زمین میروم

وای که چه تاریک

وای که چه سرد

در کناری می مانم ساکت و آرام

سرد شد سرد شد

کجای که مرا گرم کنی

این جاست که به تو احتیاج دارم.....

دارم به پایان میرسم در کناره تو کجایی؟

آه...

انتظار تا .......((شاید عبد))

 روز به روز انگیزه ها دگرگون می شوند. آتش بالا می گیرد و نقابها برداشته می شوند. به رودخانه نگاه می کنم کفهای سفید در جریانند این جسم دیگر مسموم شده باید از این پس محکم بنشینیم ... انتظار... انتظار... انتظار...

پس از بیداری سکوت بالا می گیرد فریاد ها فروکش می کنند و نمایش را از شکل اصلی خارج می سازند. اندیشه های طغیانگر و اخبار پر دروغ ......

تنها زایش دیگری از دیدگاه های منحرف است ...

انتظار... انتظار... انتظار.... وانتظاربرای مرگ...

 

.:: آه چه زود بگذشت ::.

من دلی می خواهم

        همه از جنس خدا

در به در در پی نور

        بی خبر از همه جا

سینه ای می خواهم

               پرتوان از خواهش

                       دست در شاخ دعا

من زمان می خواهم

               تا بگردم پی آن نور بزرگ

که در این لحظه تاریکی ها

                                         به کنارم باشد

تا نمانم به دل این سردی

                 همچو مهتاب شب صحراها

       تلخ ، سنگین ، تنها

کاش می شد که زمان برگردد

و من از کودکی برگ، کمی قصه بخوانم هر شب

       تا سحر از دل این قصه دور

                            نور شمعی بدود در شب من

کاش ای کاش، ولی دیر شدست

          و من اکنون به خزان نزدیکم

               به تمنای طبیعت به سجود

                     به تپشها، به تماشای عبور

                        به زمانهای گذر کرده چو رود

آه بگذشت چه زود

           آه بگذشت چه زود

                      آه بگذشت چه زود

ماهی نقره ای

وقتی داشتم تو تالاب ماهی می گرفتم٬

یه ماهی نوقره ای خوشگل افتاد به تورم٬

ماهیه به من گفت :((پسر جون ببین چی میگم٬

لطفا من رو آزاد کن. من  هم آرزوت رو بر آورده میکنم ...

چی میخوای ؟ سلطنتِ علم و معرفت؟کاغِ طلا ؟

یا هر اونچه خوراکی خوشمزه که می کنجه تو خیالِ ما آدما؟‌))

من گفتم ٬((باشه))و آزادش کردم رفت

اون شنا کنون بهم خندید و رفت.

من آرزوی مسخره ای کردم٬

درِ گوش دریای خاموش گفتم.

 

امروز دوباره گرفتمش ماهیه رو

همونسالار نقره ای خوشگلِ ماهیارو ٬

یه بار دیگه همون پیشنهاد هارو بهم داد یارو ٬

که اگه آزادش کنمبر آورده میکنه آرزوهامو

هر آرزویی از میون یه عالمه آرزوی درست و حسابی....

آخ که چقدر خوشمزه بود این ماهیٍ کبابی!!!

شب مرگ رود خونه

آه  چه زود میگذره این ماه هم شروع شده

وای که ظهرا چقدر گشنم میشه وحشتناک

ولی دم افطار اصلا بزور میرم سر سفره گشنم نیست

الانم ساعت ۱۱:۳۰ دلم گرفته


هوای آلوده شهرمن

مرگ را به یادم میاره

زندگیه من مثل همون روده که

دیگه هیچ نسبتی با رود نداره

دلش گرفته و دیگه باز نمیشه

آرزو داره که یه روز

به دریا برسه و

خودشو تو دریا قرق کنه...

وای اگه بشه دریا چی میشه ....

رود با خودش میگه

اگه دریاهم مث من بگیره

دله همه آدما می گیره

پس همن جا می مونه

و خودشو تو همون راه

زیر همون علف ها

کنار همون لنگه کفش

زیره همون درخته مرده

خودشو به مرگ میرسونه

ولی مرگم از اون فراریه......

شب مرگ رود خونه

آه روزد میگزره این ماهم شروع شده

وای که ظهرا چقدر گشنم میشه وحشتناک

ولی دم افتار اصلا بزور میرم سر سفره گشنم نیست

الانم ساعت ۱۱:۳۰ دلم گرفته

هوای آلوده شهرمن

مرگ را به یادم میاره

زندگیه من مثل همون روده که

دیگه هیچ نسبتی با رود نداره

دلش گرفته و دیگه باز نمیشه

آرزو داره که یه روز

به دریا برسه و

خودشو تو دریا قرق کنه...

وای اگه بشه دریا چی میشه ....

رود با خودش میگه

اگه دریاهم مث من بگیره

دله همه آدما می گیره

پس همن جا می مونه

و خودشو تو همون راه

زیر همون الف ها

کنار همون لنگه کفش

زیره همون درخته مرده

خودشو به مرگ میرسونه

ولی مرگم از اون فراریه......